به گزارش خبرنگار مهر از قم، آسمان مثل هر روز ساده و بی غل و غش، بی کدورت و یکدست برای بالا شهری و پایین شهری با طمأنینه رنگ عوض میکرد و به لحظه اجابت دعا یعنی غروب نزدیک میشد.
دلم گرفته بود؛ شنیدم نمایشگاهی برپا کردند با عنوان "سوگواره حدیث غربت" در کوچههای بنیهاشم. رفتم تا کمی آرام شوم.
کوچه
در ابتدای در ورود به کوچهای قدم گذاشتم که سراسر بوی غربت و رنج میداد، برخلاف دیوارهای کاهگلیاش که حکایت از سستی و ریزش تدریجی داشت اما قدمتی عجیب در ذهنها و دلها و یادها داشت. یاد آن روزی که خورشید هم آرزو داشت نتابد و نبیند؛ چرا که در آن روز آسمانش را ربودند. آن روز مادری فریاد میزد و جوابش فریاد بودو غلاف شمشیر.
حس و حال عجیبی پیدا کردم! مردمی که هریک سر بر دیوار نمادین کوچه گذاشته بودند و هر کسی با خودش زمزمه داشت، گریه میکردند. آخر کوچه محل ثبت نام سادات سبز الزهرا بود، شال سبز هم به عنوان یادگاری و تبرک به سادات تقدیم میکردند.
باغ فـدک
قلم دوباره بنویس از غمهای بنیهاشم از سنگینی غربت آب.
فدک باغی است در مدینه، سندی از مظلومیت؛ مظلومیت کسی که بنا به تصریح اسناد ملک شخصی حضرت زهرا شد و ظلم کسانی که حسادت بیچاره کرده بود آنها را؛ همانهایی که اولین روز خلافت وقتی تنها شدند به همدیگر گفتند: اگر فدک را که حق اوست به او دهیم فردایش باید کرسی خلافت را به علی تقدیم کنیم!
چشمهای که در این بخش نمایشگاه دیده میشد، یادآور مهریه حضرت زهرا بود... عجب روزگاریست! مهر مادر... آب... کربلا... آب را به روی خیمهها بستند.
خانه اصحـاب
از کوچههای تنگ بنیهاشم که میگذری بعضی خانههای اصحاب اول مظلوم عالم علی(ع) را مشاهده میکنی. چقدر ساده و بی تکلف با درهای چوبی و دیوارهای خشتی بنا شدند اما دلی به وسعت دریا داشتند. اینجا خانه سلمان است همان کسی که علی(ع) جایگاهش را در بهشت به وی نشان داد و او گریست چرا که فرمود: یا علی میخواهی مرا از خود جداکنی؟ بهشت من تویی! و این یعنی ولایت...
به انتهای کوچه که میرسی خانه مقداد را میبینی و پس از از پیچ کوچه به مسجد النبی میرسی.
مسجـد النبـی
اینجا همان جایگاه لولاک لمّا خلقتُ الافلاک است. همان جایی که در حق دخترش در همین مسجد و بر روی همین منبر فرمود: « فاطمةُ بَضعَةُ مِنّی » و ابلیس تا آنرا شنید فریاد برآورد، ناله کرد که یاران من از این لحظه آماده شوید... و آنجا بود که طرح و نقشههای شیطانی پایهریزی شد.
چقدر زیبا بود که رد این محل هر زائری که میآمد 2 رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا(س) اقامه میکرد.
راوی توضیح میداد؛ مردم دل سپرده بودند. شنیدم که راوی گفت هر کسی عزیزی دارد و برای عزیزش توجه ویژهای قائل است. عزیز خدا هم علی و فاطمه بودند و توجه ویژهاش به آنها، باز گذاشتن در خانه آن حضرت به مسجد و سدّ الأبواب بقیه بود. بقیهای که چقدر هزینه کردند که به اندازه یک چشم، راه از خانه آنها به مسجد باز باشد و نشد.
باز هم از کوچه میگذری کوچهای که یادآور سیلی خوردن یاس کبود در مقابل چشمان شیر ژیانی که دستانش را با ریسمان شیطانی خود بسته بودند تا او را بشکنند... باز هم کوچه و درد غربت و مظلومیت.
خانه حضرت زهــرا(س)
اینجا آخر دنیاست، اینجا اول بهشت است! اینجا همان جایی است که عرشیان و فرشیان در موردش نوشتند و گریستند و ناله سر دادند. خانهای که از چشمه و تنورش گرفته تا مشک و هاون و آسیابش همه از عشقی زیبا و ماورایی علی و زهرا حکایت میکرد. خانهای که با تمام سادگی پر از شکوه و آرامش بود.
اینجا دیگر هیچ نیازی نبود کسی روضه بخونه، همه روضه خون شده بودن. اینجا کافی بود که چشم دلت رو باز کنی تا آینهها رو ببینی. ببینی که مادری دستاشو دراز کرده، یه دستش به پهلو و دستی هم به سوی علی...
انگار صدایی میآید. آشناست، آری! صدایی همراه با گریه... گرد وخاک است... خوب گوش کن، او کیست؟ چه میگوید؟
ـ فضه به دادم برس...
ـ ای وای مادرم...
علی را دریابید...
اینجا دیدم کودکی گریه میکند و میگوید: مادر محسن !!! و دیگر هیچ...
بیـت الاحــزان
نمیدانم تا الان نالههایی که با گزیده شدن لبها باشد دیده و شنیدهای یا نه؟ اینجا همان جاست... اینجا محل غم و حزن است. محل یادآوری خاطرات شیرین ام ابیها با پیامبر خدا(ص).
مردم ازهمه جا آمده بودند و به همدیگر نشان میدادند. دختری برای مادرش توضیح میداد: بیت الاحزان اینجاست. پسری دست پدر نابینایش را گرفته بود و میگفت: پدر اینجا مکان نالههای فاطمی است. آنجا را ببین، آنجا. یادش رفته بود پدرش. پدرش گریه میکرد و میگفت: پسرم میشنوم! صدای ناله جانسوزی میآید به گوش.
پیکر یاس کبود غسل و کفن شده آماده وداع با یار بود و دستان پدر منتظر به آغوش کشیدن کوثرش در قبر به آسمان برافراشته شده بود... تازه میفهمم عجب نام با مسمایی دارد این نمایشگاه: سوگواره حدیث غربت...
بقیــع
در نمایشگاه حدیث غربت در کوچههای بنیهاشم تقریباً میتوان گفت بعد از خانه حضرت زهرا شلوغ ترین و پر رفت وآمدترین جا، جایی منصوب به قبرستان بقیع بود.
اینجا محفل خصوصی دل بود. بعضیها بلند بلند گریه میکردند تا تلافی نالههای پشت قبرستان بقیع در مدینه را درآورند. حتی پس از مرگ هم در ظلم و مظلومیت اسیرند. اینجا همه به شبکههای سبز و دیوارهای آن تبرک میجستند.
خدایا... اینجا غربت نیاز به تشریح ندارد. حتی یک کبوتر هم بالهایش را سایبان نکرده است. اینجا دل بی تاب میشود. دل آب میشود. دستانی به دعا به آسمان بلند شده، مادری برای شفای دخترش، پدری برای عاقبت بخیری پسرش. توی آفتاب در طرف دیگری پیر زنی مشغول مناجات است. نزدیک میشوم. چه دعای قشنگی.
اطمه اعظمی